نام کتاب: هاملت با سالاد فصل
نویسنده: اکبر رادی
انتشارات: نشر قطره
نمایشنامههای استاد اکبر رادی به روابط بین انسانها میپردازد. کاراکترهای ایشان، خیلی ساده مسايل و دغدغههایشان را در دیالوگها بیان میکند. دیالوگها و مسائلی که در ابتدا ساده و روزمره بهنظر میرسند؛ ولی در حقیقت پیچیده و چند لایه هستند.
پرسوناژها هم از طبقات مختلف اجتماعی هستند که همواره تقابلی بینشان شکل میگیرد، تقابلی که بیشتر به اقتصاد و مرتبهی اجتماعی باز میگردد.
در نمایشنامهی هاملت با سالاد فصل پرسوناژ “پروفسور دماغ چُخ بختیار” یک روشنفکر از طبقهی بالای فرهنگست که در تضاد با طبقهی بالای سرمايهداری قرار گرفته است.
روشنفکری که پس از وصلت با ماهسیما دچار استحاله روحی شده است و در کمکم به استحاله ظاهری هم دچار میشود. مانند خروس قندی لیس زدن، در ادارهی عدلیه نخود و لوبیا پاک کردن و مطالعهی هر روزهی آگهیهای ترحیم و تسلیت و ترحیم روزنامه! او فلسفه خوانده و زمانیکه بین اقوام همسرش که همان طبقهی بالای سرمايهداری هستند قرار میگیرد، مورد تحقير واقع میشود، متفکری که در دام طبقه سرمايهدار افتاده و محکوم به نیستی میگردد.
“من در نمایشنامههایم شخصیتهای متنوع و گاه پیچیدهای دارم و روی همهی اینها هم سالهای متمادی، به یکسان کار کردهام و خب، طبیعیست که نسبت به همهی این نمایشنامهها احساس تعلق میکنم؛ اما هاملت با سالاد فصل را طور دیگری دوست دارم و فکر میکنم اگر یکی دو برگ عیش برای خودم فرستاده باشم، اولی همین است، که هر زمان و هر کجا روی صحنه بیاید، برای تماشاگران خوب و راسته دیدنی است.”
در زیر بخشی از نمایشنامهی جذاب هاملت با سالاد فصل را با هم میخوانیم، نمایشنامهای که آقای رادی آن را به خانم فرزانه کابلی و آقای هادی مرزبان تقدیم کردهاند:
” دماغ
ماهسیما!
ماهسیما
بگو دمی جان!
دماغ
میگم چقدر خوبه اتاقهای ما شسته رفته و پر از آفتاب باشه.
ماهسیما
اوهوم!
دماغ
و… وقتی پنجره رو وا میکنیم، بیرون منظرهی قشنگی داشته باشه.
ماهسیما
البته که داره. تمام شهر زیر پامونه؛ مخصوصا شب که میشه، مث دونههای الماس سوسو
میزنه، محشر!
دماغ
من به خاطر همچه نمایی واسه پدربزرگ ترانه میگم، شایدم قصیده!
ماهسیما
اول باید نظافت کنیم جونم.
دماغ
آره، باید نظافت کنیم.
ماهسیما
پدربزرگ شدیدا به نظافت اهمیت میده.
دماغ
آره دستامونم با شامپو بشوریم که خوشبو بشه.
ماهسیما
ولی پروفسور، مواظب باش! یه وقت باش دست ندی.
دماغ
چرا ماسی؟ مگه چطور میشه؟
ماهسیما
خوشش نمیآد.
دماغ
خوشش نمیآد؟
ماهسیما
چه شکلی بگم؟ بدشم نمیآد.
دماغ
پس چرا نمیخواد با من دست بده؟
ماهسیما
خب واسه اینکه دست چپش تو گچه و این جور چیزها.
دماغ
تو گچه؟ (دست را نقاب چشم میکند، متحیر به سوی آسمانخراش.) دست راستش
که سالمه ماسی.
ماهسیما
بَه هَه… تو هم که خیلی بیغی دمی جان! پس عصاشو چیکار کنه؟
دماغ
آها! با عصا راه میره.
ماهسیما
نه بگی وا! ماشالله پدربزرگ مث سنگ ِ نر میمونه؛ اما خب، عصا جزء تشریفاته؛ مخصوصا
در مراسم شرفیابی… فهمیدی جونم؟ “
روح استاد اکبر رادی شاد و یادشان گرامی باد.
پینوشت:
برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد استاد اکبر رادی اینجا و برای دریافت اطلاعات در مورد نوشتههای ایشان (کتابشناسی اکبر رادی) اینجا کلیک کنید.