احمقهای چلم
ایزاک بشویس سینگر معتقد است «والدین نیز بچههایی جدیاند.» نویسندهای طناز که تمام آثارش را به زبان مادریاش، ییدیش نوشته و برندهی جایزهی نوبل ادبیات شده است. البته داستانها و داستانکهای او بعدا تحت نظارت خودش به انگلیسی برگردانده شد؛ ولی اگر به هر دو زبان ییدیش و انگلیسی مسلط باشید و نوشتههای او را به هر دو زبان بخوانید خواهید فهمید که هرگز ظرافتهای زبان ییدیش در زبان انگلیسی پیاده نشده است.
او از شهر «چلم» میگوید، از یک شهر یهودینشین در لهستان با مردمی سادهلوح و البته جاهطلب؛ اما این فقط ظاهر ماجراست. در حقیقت همهی ما در این دنیای خاکی ساکن چلم هستیم چون اکثر جهانیان مانند چلمیان بر این عقیده استوارند که: «وقتی عقل را در آسمان تقسیم میکردند، نود درصدش را به آنها دادهاند.» !!!
نام کتاب: احمقهای چلم و تاریخشان
نویسنده: ایزاک بشویس سینگر (۱)
مترجم: پروانه عروجنیا
انتشارات: نشر آسمان خیال
چلمیها مردمی هستند که دور و برمان را فرا گرفتهاند و شاید با کمی دقت دریابیم که خودمان هم کمکم در حال چلمی شدن هستیم! مردمی خود رای، اهل تبعیت از حاکم یا شورشیان، متملق، بیفکر، اهل جنگ، بیمنطق و… . وقتی پای سیاست و قدرت به میان میآید، احمقهای چلم انسانیت را به کل کنار میگذارند و درنده و خبیث میشوند: مانند «فایتل دزد»؛ کسی که به جرم شکستن در مغازهی خواروبارفروشی و دزدیدن پیاز به سیصد سال زندان محکوم شده؛ اما آزادش میکنند تا قفل دروازهی دشمن را باز کند.
در حقیقت: «احمقهای شهر چلم سرگذشت خیالی و طنزآمیز شهر یا کشورهایی است که حاکمانشان دچار توهم رسیدن به قدرت و وسعت یک امپراتوری و توهم جهانی شدن هستند.»
نام کتاب: دوباره احمقهای چلم (۲)
نویسنده: ایزاک بشویس سینگر
ویراش متن: خدیجه روزگرد
انتشارات: نشر آسمان خیال
در یادداشت کتاب دوباره احمقهای چلم ایزاک سینگر چنین مینویسد: «کودکان بهترین خوانندگان آثار ادبیاند. بزرگسالان مسحور نام بزرگان، سخنان پرطمطراق و مقهور تبلیغات گستردهاند. نقادان نیز که به جامعهشناسی بیش از ادبیات علاقه دارند، میلیونها خواننده را وامیدارند تا داستانی را که در جهت تحول اجتماعی نباشد، ارزشمند ندانند.. اما کودکان تسلیم چنین عقایدی نمیشوند.. در عصر ما که قصهگویی یک هنر فراموششده است و جامعهشناسی آماتور و روانشناسی مبتذل جایگزین آن شدهاند، کودک هنوز خوانندهای است مستقل که به چیزی جز ذوق و سلیقهی خود تکیه نمیکند..»
در زیر بخشی از آخرین داستان کتاب دوباره احمقهای چلم را با هم میخوانیم:
« تودي ناقلا و ليزر خسيس »
در يكی از روستاهای اوكراين مرد فقيری به نام تودی زندگی میكرد. تودی همسری به نام شيندل و هفت فرزند داشت، اما هيچوقت نمیتوانست برای سيركردن زن و بچههايش پول كافی به دست آورد. شغلهای بسياری را امتحان كرده و در همهی آنها شكست خورده بود.
به او گفته بودند كه اگر در كار خريد و فروش شمع باشد خورشيد هرگز غروب نمیکند. لقب او تودی ناقلا بود چون هميشه با حيلهگيری سود كلانی به دست آورده بود.
زمستان آن سال، هوا به طور عجيبی سرد شد. بارش برف سنگين بود و تودی پول كافی نداشت كه براي گرمكردن اجاق هيزم تهيه كند. همهی بچههايش، تمام روز را در رختخواب میماندند تا سردشان نشود. بيرون از خانه، يخبندان و سوز و سرما بود و گرسنگی، طاقتها را طاق كرده بود، با اين حال گنجهی شيندل خالی بود. زن تودی با اوقات تلخی و جيغ و فرياد، او را سرزنش میكرد: «اگر تو نتوانی غذای زن و بچهات را بدهی، من پيش خاخام میروم و طلاق میگيرم!»
تودی با عصبانيت جواب میداد: «و با طلاقت چه خواهی كرد؟ آن را میخوری؟»
در همان روستا مرد ثروتمندی به نام ليزر زندگی میكرد كه به خاطر خساستاش به «ليزر خسيس» معروف شده بود. او به همسرش فقط هر چهار هفته يك بار اجازه میداد كه نان بپزد، چون فهميده بود كه نان تازه خيلی سريعتر از نان بيات خورده میشود!
تودی بارها برای قرض گرفتن چند سكه پيش ليزر رفته بود، اما ليزر هميشه میگفت: «اگر پول من در گاوصندوق باشد بهتر خوابم ميبرد تا اين كه در جيب تو باشد.»
ليزر يك بز داشت، اما هيچوقت به آن غذا نمیداد. بز ياد گرفته بود به خانهی همسايه برود كه دلش به حالش میسوخت و به بز پوست سيبزمينی میداد. بعضی وقتها كه به اندازه كافی پوست سيبزمينی نبود، كاههای كهنه روی بام پوشالی خانه را میجويد. به پوست درخت هم خيلی علاقه داشت. با وجود اين، اين بز هر سال يك بزغاله به دنيا میآورد. ليزر او را میدوشيد اما چون خسيس بود، خودش شير بز را نمیخورد و آن را به ديگران میفروخت.
تودی تصميم گرفت از ليزر انتقام بگيرد و او را مجبور كند كه پولهايش را خرج كند.
يك روز وقتي كه ليزر روی جعبهای نشسته بود و داشت آبگوشت بُرش (برش نوعی آبگوشت سبزیدار روسی است) و نان خشك میخورد ـ چون ليزر فقط در تعطيلات از صندلی استفاده میكرد به اين ترتيب رويه صندلی فرسوده نمیشد ـ در باز شد و تودی وارد شد.
تودی گفت: «ليزر بزرگوار! میخواهم از شما تقضايی بكنم! دختر بزرگ من، باشا، پانزده ساله است و همين روزها نامزد میكند. قرار است مرد جوانی از ژنو به ديدنش بيايد. كارد و چنگال ما حلبی است و همسرم خجالت میكشد از مرد جوان بخواهد كه با قاشق حلبی سوپ بخورد. ممكن است قاشق نقرهای خودتان را به من قرض بدهيد؟ به خدا قسم قول میدهم كه فردا آن را به شما برگردانم.»
ليزر میدانست كه تودی جرأت نمیكند زير قولش بزند، بنابراين قاشق را به او قرض داد…
پینوشت:
۱) برای دریافت اطلاعات بیشتر دربارهی «ایزاک بشویس سینگر» اینجا کلیک کنید.
۲) برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد کتاب «دوباره احمقهای چلم» اینجا کلیک کنید.