ساکن برج بلند (۲۰۱۹-۲۰۱۵) (۱)
The Man in the High Castle (2015-2019)
امتیاز سریال «ساکن برج بلند» از پنج ستاره: **** (چهار از پنج)
خالق: فرانک اسپاتنیز
بر اساس کتاب «ساکن برج بلند» اثر فیلیپ کی. دیک (۲)
ژانر: درام-جنایی/ پادآرمانشهر / سیاسی / تاریخ جایگزین
محصول: ایالات متحده آمریکا
تعداد: چهار فصل، هر فصل ۱۰ قسمت
مدت هر قسمت: ۷۰ – ۵۰ دقیقه
“توجه فرمایید، با خواندن این مطلب، ممکن است داستان سریال لو برود.”
چه کتاب ساکن برج بلند را خوانده و با فضایی که نویسندهاش فیلیپ کی. دیک ترسیم کرده آشنا باشید و چه نه، سریالی که بر اساس این کتاب ساخته شده برایتان نفسگیر و رعبآور خواهد بود.
مدتی از جنگ جهانی دوم گذشته است، آلمانِ نازی با بمبباران اتمیِ واشنگتن، توانسته برندهی جنگ باشد و حالا ایالات متحده بین آلمانها و ژاپنیها قسمت شده؛ بقیهی کشورهای جهان هم سرنوشتی مشابه پیدا کردهاند و چون غنیمت جنگی به دستان دو کشور غاصب افتادهاند، البته بخشهای محدودی هم هستند که بیطرفند.
برای بسیاری از مردم دنیا، آنچه که در سریال ساکن برج بلند شاهدش هستند، غیر قابل تصور است: مردمی که وطنشان اِشغال شده و با آنان چون مجرم و گروگان رفتار میشود، مجبورند در بسیاری از مکانها و ادارات به زبان بیگانه حرف بزنند و به همان زبان نیایش کنند، بچههایشان در مدارس وادار میشوند ایدئولوژی غاصبان را یاد بگیرند و حس وطنیپرستی را به فراموشی سپارند، آزادی دین و مذهب و سلیقه بیمعنیست و تتمهی یهودیان باید شناسایی و نابود شوند، همهی مردمان کشورهایِ مغلوب شهروندان درجهی دو و سه و.. قلمداد شده و به آنان القا میشود اگر زندهاند برای خدمت به آلمانها و ژاپنیهاست و جانشان در برابر غاصبان کوچکترین اهمیتی ندارد. جوامعی که در آنها تکحزبی، دیکتاتوری و تمامیتخواهی مطلق حاکم است و مردم بردهی اشغالگرانند.
بیشتر داستان در آمریکا میگذرد، کشوری که در جهان موازیای که سریال در آن رخ می دهد سه تکه شده: بخش شرقی در دست نازیها که زیادی تمیز و مرتب و باقواعد و اصولی نقض ناشدنیست، بخش میانی (کوههای راکی) که بیطرف است و بیش از آنکه محل زندگی به نسبت آرامتر و کم هیاهوتری باشد مخفیگاه یهودیان و هر آنکس که یکی از دو دولت شرق و غرب بهدنبالش هستند شده و جولانگاه جایزه بگیرهاست، بخش غربی هم که تحت سلطهی ژاپنیها اداره میشود شبیه به کشورهای عقب مانده و فقیر در زمان فراگیری کمونیسم است.
مطمئنن چنین تصویری از کشوری چون آمریکا، برای مردمی که در کشورهای به نسبت آزادتر زندگی میکنند ـ نگارنده اعتقادی به آزادی مطلق در هیچ کجای جهان ندارد ـ رعبآورست و لابد بسیاریشان خدا را شکر میکنند که حزب نازی و ژاپنیها پیروز میدان نبرد جنگ جهانی دوم نشدند؛ ولی از طرفی بسیاری از کشورها علیالخصوص در خاورمیانه با سیاستی که دول غربی در پیش گرفتهاند و متاسفانه انفعال و غلبهی تحجر بر آگاهی مردمان آن دیار، شاهد بهوجود آمدن و ظهور گروهکها و دولتهای خودکامه و خودخواندهای به مراتب بدتر از رایش سوم و دیکتاتوری هیروهیتو هستند چون طالبان، القاعده، بوکوحرام و بهتازگی هم داعش.
اگرچه تحمل دیدن غرب در چنین تاریکی و منجلابی برای عدهی کثیری سخت تکاندهندهست؛ اما باید این را در نظر داشت همین حالا که نگارنده مشغول نوشتن از ساکن برج بلند است، انسانهای بسیاری درگیر حکام دیکتاتور و زورگو و حکومتهای خودخوانده و آدمکش و جانی هستند و بهناچار و بامشقت و زیر سایهی سرد وحشت، روزگار میگذرانند؛ باری..
از آنجایی که ماهیت اکثر حکومتهای دیکتاتوری یکیست و فقط کمی شکل و ظاهر و شعارهای آنها با هم فرق میکند، خیلی راحت میتوان دو قسمت حاکم بر شرق و غرب آمریکا را تعمیم داد به کل حکومتهای دیکاتوری در جهان. همهشان، خود و پیروانشان را برتر از بقیه میدادند و کشورهای دیگر را دشمن، حسود، جاهل و بَربَر میخوانند حتی همپیمانانشان را در نتیجه از آنجایی که هرگز دو پادشاه در یک اقلیم نمیگنجد هر کدام از دو دولت آلمان و ژاپن سودای رهبری بر تمام جهان را دارند و بهدنبال راهی برای غلبه بر دیگری میگردند و مگر تفکر کلی همهی حکومتهای دیکتاتور چنین نیست؟
ژاپن (توجه داشته باشید که بمبباران اتمی ژاپن در جهانِ سریال رخ نداده و این کشور هنوز دچار تحول فکری و سیاسی نشده) بیش از آنکه پیِ تولید باشد و ارتقا و اختراع، مینازد به گذشته و فرهنگ و هنر و زبانش و از این جهت از آلمان که طبق ایدههای بلندپروازانهی هیتلر پیش رفته است، دور مانده؛ اما حقیقتن چه کسی در حال حکمرانیست؟ کسی که حتی اگر در انباری متروک پنهان شود، باز هم ساکن برج بلندست، زیرا او اطلاعات دارد و بهتر از هر فردی نحوهی سقوط دو دولت آلمان و ژاپن را میداند. اطلاعات همیشه مهم بوده و هست چون آگاهی میدهد، دانش را زیاد میکند و میتواند زمینهساز تحولات جدی باشد و درست به همین علت است که چه در سریال ساکن برج بلند و چه در دنیای واقعی ما، دیکتاتورها از جریان پیدا کردن اطلاعات میترسند و به هر طریقی سعی میکنند سد راه رسیدن اخبار به مردم شوند. دیکتاتورها در دورهای کتاب میسوزاندند و دانشمندان را وادار به خوردن شوکران میکردند و حالا دسترسی به اینترنت را محدود و شبکههای اجتماعی را فیلتر میکنند؛ در سریال ساکن برج بلند، اطلاعات همان فیلمهایی هستند که به جهان سریال راه یافتهاند و از نظر خودکامگان نباید هیچکس آنها را ببیند و به جهانی آزاد فکر کند.
تصاویری که از دو کشور میبینیم آنقدر حقیقی به نظر میرسند که وحشت میآفرینند و مشخص است دقت زیادی برای ساخت دکورها، شبیهسازی و طراحی صحنه و لباس صورت گرفته و به کمک نورِ کم و غلبهی طیف طوسی بر رنگهای دیگر، مخوف بودن و اختناق حاکم قابل درک است و همین امر فرصت بازی با نور و القای حسهای گوناگون را فراهم کرده. بهطور مثال هر بار که جولیانا (الکسا داوالس) و جو (لوک کلینتنک) با هم تنها هستند – حتی در فضاهای بسته – صحنه کمی روشنتر و از طیف نوری گرمتری بهره گرفته شده و بهخوبی میتوان گرمای رابطهی آن دو را فهمید؛ اما به مرور از این طیف نوری کاسته میشود تا میرسیم به فصل سوم که جولیانا، جو را میکشد. در این سکانس نور اتاق جو کم، نزدیک به طیف طوسی و دلگیر است. دقیقا عکس این رویه در مورد خودشناسی فرانک (روپرت ایوانس) اتفاق میافتد. فرانک در اوایل سریال یهودی بودن خود را مخفی میکند و مدام اصرار میورزد که مسیحیست. در حقیقت هم خیلی ارتباطی با دین موسی کلیمالله ندارد و از درون خود را یهودی نمیداند؛ ولی به محض اینکه در اثر بیپناهی و خستگی روحی به خانهی مارک (مایکل گستون) پناه میبرد و در آنجا شاهد برگزاری مراسم شب شنبه میشود، حسی در او بیدار میگردد و این حس و سمپاتی نسبت به دعایی که خوانده میشود هم با بازی خوب روپرت ایوانس و هم با کمی متعدل شدن نور و کم شدن طیف تاریک و خنثی صورت میگیرد. هر بار که فرانک قدمی به سمت یهودیت برمیدارد، نور بیشتر میشود تا جاییکه هنگام اعدامش توسط سربازرس تاکاشی کیدو (جوئل دی لا فونته)، در زیر آفتابِ درخشان اشهدش را میگوید و با قلبی مطمئن از این جهان خاکی رخت برمیبندد؛ نور در سریال ساکن برج بلند، بخش مهمی از فرم را تشکیل میدهد و مانند موسیقی خاص و منحصر به فرد سریال، سهم به سزایی در ایجاد تعلیق و یا آرامش دارد. جدا از خود سریال بازی با نور را میتوان در پوستر فیلم (تصویر اول) و تیتراژ نخست (تصویر چهارم) نیز مشاهده کرد.
فیلمنامه نسبت به کتاب تغییراتی داشته، بهطور مثال جولینا همسر سابق فرانک بوده نه دوست دخترش؛ اما در مجموع سریال به اصل داستان وفادار مانده و سعی کرده چند لایه و جامع باشد. از نشان دادن وضع سخت زندگی در بخش غربی تا زندگی ماشینی و خالی از مهر در بخش شرقی، از توحشی که ناگزیر در جامعهای چنین خشن زیرپوست شهرها و شهروندانش جاریست تا حرص و ولع دیکتاتورها برای جهانگشایی درحالیکه مردم آماده میشوند برای شروع جنبشی همگانی.
فصل اول سریال در عین هیجانانگیزی، شوکهکنندگی و غمانگیزی کاملن باورپذیرست و پرکشش. درام خیلی راحت و روان پیش میرود و سرکوب و شکنجه و خفقان جاری در قصه هر لحظه تعلیق را حفظ میکند. همه جا را شر فرا گرفته، نفس و نایی برای امید باقی نمانده و بیرمقی بدل به جزئی از وجود مردم شده. هر جرقهای از روشنایی و آزادیخواهی به سختترین شکل ممکن از سوی گشتابو و کِنپِتای پاسخ داده میشود (۳) و نمیتوان فهمید چه کسی جاسوسِ دو دولت غاصب است و چه کسی نیست و در نتیجه اعتمادِ مردم به یکدیگر هم از بین رفته. درک این مسئله اصلن زمانبر نیست، در قسمت اول سریال جو برای مردی که به نظر صاحبکارش است قسم میخورد که جاسوس نیست و اعتماد او را کاملن جلب میکند و دیری نمیپاید که متوجه میشویم جو به سادگی آب خوردن دروغ گفته و از آن به بعد ما هم دیگر به هیچ کاراکتری در سریال اعتماد نمیکنیم مگر خلافش ثابت شود! گاهی ملودرام زیاد میشود و به سمت سانتیمانتالیسم حرکت میکند؛ ولی به آن نمیرسد و در چند قدمیاش متوقف میشود مثل سکانسهایی که یادآور هلوکاست هستند و یا زمانیکه پای مسائل اعتقادی به میان میآید. ملودرام در این سکانسها غلیظ است؛ اما آزاردهنده نیست و تعادلی را در برابر تعلیق جاری در قصه ایجاد میکند.
تیتراژ نخست سریال، از لحاظ احساسی تحریک کنندهست. موسیقی تیتراژ را بارها و با زبانهای گوناگون شنیدهایم: «گل یخ»؛ ولی هوشمندیِ سازندگان سریال ساکن برج بلند، موجب شده تا تجربهی متفاوتی از این موسیقی داشته باشیم. ضربآنگ موسیقی کند شده و دخترکی به زیبایی تمام شعر را میخواند پس چه چیز موجب میشود معصومیت دخترک در نظرمان پررنگ نشود و به جای آن وحشت کنیم؟ توأمان تصاویر تیتراژ و تلفظ آلمانی دخترک که «اِدِل وایز» را «اِدل وایش» میگوید و بقیهی شعر را انگلیسی میخواند. اینجاست که حتی بدون نگاه کردن به تصاویر متوجه میشویم جهان سریال با دانستههای ما متفاوت است و همین امر وحشت ایجاد میکند.
فصل اول سریال، پرقدرت و موفق دنیال میشود و یکی از مرموزترین پایانها را دارد؛ اما در فصل دوم و بعد از کشف دنیای موازی، داستان تا حدودی دچار افت میشود. حالا دیگر خیلی راز و رمز وجود ندارد و میدانیم چه در حال وقوع است و فقط باید راهِ آمد و شد به دنیای دیگر را کشف کرد، البته منظور این نیست که قصه گیراییاش را کاملن از دست میدهد؛ ولی خُب، پرده از آن راز بزرگی که بیننده را ابتدا به دنبال خود میکشانْد برداشته شده. این مشکل در فصل سوم تاحدودی اصلاح میشود و در این فصلِ پر افت و خیزِ احساسی، باز هم با پایانی پرتعلیق و عجیب مواجه هستیم. پایانی خوب که باز هم شوق کشف را برمیانگیزد و مخاطب را برای تماشای فصل چهارم و آخر سریال مشتاق نگه میدارد در حالیکه تعلیق را به اوج خود رسانده؛ اما فصل چهارم برخلاف سه فصل قبل چنگی به دل نمیزند و سوال بزرگی را باقی میگذارد که چطور بقیهی جهانهای موازی به جهانِ سریال وصل شدند و انسانها توانستند از تونلِ ارتباطیای که دانشمندان نازی ساختهاند، بگذرند؟
در فصل چهارم همانطور که انتظار میرفت، تقابل جدی مردم و دو دولت رخ داد و این تقابل به درون خانوادهها نیز رسید. اطلاعات یا همان فیلمها، هم به مردم آگاهی و جسارتِ قیام داده و هم دولت آلمان را وسوسه کرده که حال نه فقط کشورگشایی بلکه فراتر از آن، تمام جهانهای موازی را به تسخیر خود درآورد؛ از طرفی دولت ژاپن به این نتیجه رسیده که برای حفظ قدرت کمکم باید در برابر مردم ناراضی نرمش به خرج دهد؛ ولی آنقدر دیر به فکر افتاد که دیگر هیچ نرمشی سودی نداشت، قدرت ژاپن کم شد و نارضایتی مردم به حد اعلا رسید و اعتراضات شکلی علنی به خود گرفت، گروههای گوناگونی از مردم درصدد انتقام برآمدند و دست به اسلحه بردند و هرج و مرج بر مناطق تحت رهبری ژاپن حاکم گشت، انقلابی سراسری در بخش غرب آمریکا رخ داد و خورشیدِ ژاپن غروب کرد. اتفاقی که دیر یا زود برای هر حکومت دیکتاتوری خواهد افتاد.
البته که آلمان نیز از این حرکت و جنبش در امان نماند و نمونهی این نابودی به مرور در خانوادهی افسر اِس اِس جان اسمیت با بازی فوقالعادهی روفِـس سوئل هم نمودار شد؛ هر چه او ترفیع میگرفت، بالاتر میرفت، آدم میکشت، مخالفان را از سر راه برمیداشت و به حدی از اعتماد بهنفس رسیده بود که حتی رهبر نازی را در برلین و در اتاق شخصیاش خفه میکرد و جایگاهش مستحکمتر و قدرتش بیشتر میشد، خانوادهاش از درون متلاشی و نابود میگشت تا جاییکه از آن خانوادهی منسجم و عاشق و دوستداشتنی که در فصل اول دیدیم دیگر هیچ چیز جز پوستهای در حال شکستن و فرو ریختن باقی نمیماند و سرنوشت محتوم هر دیکتاتوری، برای آنها رخ میدهد: نابودی و نیستی.
در فصل چهارم، سریال از هاثورن ابندسن (استفن روت) یا همان مردی که ساکن برج بلند است فاصله میگیرد و جز در چند سکانس او را نمیبینیم، دیگر هیچ خبری از یهودیانی که در منطقهی بیطرف زندگی میکنند نداریم و بیشتر تمرکز بر فروپاشی رهبری ژاپن در آمریکا و نابودی کامل خانوادهی اسمیت است و ناگهان سریال با خودکشی اسمیت و تقلا و تلاش مردم برای آزادی تمام میشود.
در فصل چهارم چیزی کم است، یک پایان خوب و قابل قبول، یک پیروزی قابل اتکا و انگیزهبخش، نه بهطور صرف خودکشی اسمیت ـ که تداعی کنندهی خودکشی هیتلر در دنیای ماست ـ و جایگزینی معاونش که در کمال حیرت دیدگاهش با او زمین تا آسمان فرق دارد و آمریکا را از بند نازیها آزاد میکند! فصل چهارم نیاز داشت قویتر از اینها تمام شود نه اینکه بیعلت و دلیلی که برای مخاطب روشن باشد تونل باز شده و مردم همهی جهانها راه ارتباطی با یکدیگر را بیآبند و فصل نهایی این سریال، با سوالی بزرگ پایان پذیرد، سوالی که پاسخی بر آن نیست و مخاطب را بعد از چهار سال تماشای ساکن برج بلند، حتمن و قطعن ناراحت خواهد کرد.
پینوشت:
۱) برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد سریال «ساکن برج بلند» اینجا کلیک کنید.
۲) رمان ساکن برج بلند در سال ۱۳۹۷ با ترجمه سمیه گنجی توسط انتشارات روزنه در ایران منتشر شده است.
۳) گشتاپو:
نام اختصاری نیروی پلیس مخفی آلمان نازی که بازوی اجرایی آلمان در بحث امنیت داخلی و ضد جاسوسی بوده و تحت فرمان اِس اِس (گردان حفاظتی حزب نازی) به سرکوب مخالفین و مبارزه با جاسوسان میپرداخت.
کنپتای:
بازوی نظامی-پلیسیِ ارتش امپراتوری ژاپن که وظایف پلیسهای معمولی و پلیسهای مخفی و جاسوسان را بر عده داشت و در سرزمین های تحت اشغال ژاپن فعالیت میکرد. یکی از وظایف کنپتای، دستگیری افرادی بود که ظن به ژاپن و ژاپنیستیزی آنها میرفت.