دل (۱۳۹۸) (۱)
کارگردان: منوچهر هادی
نویسنده: بابک کایدان/ میثم کایدان
تهیهکننده: جواد فرحانی
ژانر: درام-رمانتیک
محصول: ایران
تعداد: ۲ فصل / هر فصل ۱۳ قسمت
مدت هر قسمت: ۵۰ دقیقه
“توجه فرمایید، با خواندن این مطلب، ممکن است داستان سریال لو برود.”
وقتی کاراکترها در بستر واقعیت، نسبت به موقعیتها، کنش و واکنش نشان میدهند، درام شکل میگیرد؛ اما وقتی میگوییم درام پیش نمیرود یعنی چه؟ یعنی یا چنتهی نویسنده خالیست و او نمیتواند موقعیت جدید و درستی بیآفریند پس رومیآورد به اتلاف وقت (مثلن با فلاشبکهای بیمورد و کشدار به گذشته) تا زمان استاندارد پُر شود و بتواند با یک گرهگشایی باسمهای قصه را جمع کند، یا نه هدفش از ایجاد موقعیت مشخص است و نه اکشن و ریاکشنها طبیعیاند و سازگار با شخصیتهایی که خلق کرده.
سریال “دل” اگرچه از وقتکشی، برای افزودن به تعدادِ قسمتها و بسیار کُند نگه داشتن ریتم استفاده کرده؛ ولی اصلِ دردسر این سریال برمیگردد به موردِ دوم.
نگارنده در اینجا کاری با قصهی دل که برای دریافت مجوزهای لازمه از ارشاد، تقلیدی کاملن محتاطانه از سریالهای ترکی پیش گرفته و برخلاف تعریف درام -که پیشتر گفته شد-، تصویری رویاگونه از زندهگی دارا و متوسط و ندار در ایران ارائه داده ندارد؛ او حتا نمیخواد به مشکلات فنی جمیعِ سریالهای ایران بپردازد و از حسرت سالیانش مبنی بر نبودِ یک اصلاح رنگ ساده در نماهای گوناگون حرفی به میان بیآورد که وحدت صحنه و سکانس را زائل میکند، بلکه هدف از این مقال، تنها و تنها پرداختن به اصلیترین مشکل دل، یعنی غیبتِ واقعگرایی بین روابط و رخدادها و تعریف اشتباهیست که از منشِ کاراکترهای این سریال شده.
«دختری در آستانهی ازدواج با جوان محبوبش است که در شب عروسیاش دزدیده و مورد تجاوز قرار میگیرد و بهجای مراجعه به پلیس و بازگو کردن رخداد تلخی که برایاش پیش آمده، روزهی سکوت میگیرد، مردی که قرار بوده همسرش شود را از خود میراند و سعی میکند خودش متجاوز را بیآبد..»
حال نگاهی میاندازیم به دو کاراکتر اصلی، آرش (حامد بهداد) و رستا (ساره بیات) که نه بچهسال هستند و نه خام و اتفاقن هر دویشان از قسمت اول سریال منطقی، تحصیلکرده، امروزی، با شخصیتی مستقل و محکم تعریف شدهاند که دست بر قضا بسیار عاشق یکدیگرند و برای بههم رسیدن مصائب زیادی را پشت سر گذاشتهاند آن هم به لطف درایت، همسخنی و همفکری، اتحاد و محبتی که بینشان است. به نظر میرسد این دو، عشاقی شکستناپذیر و البته لجباز هستند که به تقدیر اعتقادی نداشته و برای داشتن آنچه و آنکه دوستش دارند، سرسختانه میجنگند؛ پس دقیقن چه میشود که پس از رخ دادن تجاوز که بحران مرکزی درام است، رستا چنین غریب و در تضادی کامل با شخصیتی که برای بیننده تعریف شده عمل و داستان در رئالی سطحی و نه عمیق و ریشهدار حرکت میکند؟
اگر در دل با یک ازدواج سنتی در نواحی محروم کشور طرف بودیم، این اتفاقات و گوشهگیری رستا و تاحدودی انفعال آرش قابل قبول بود؛ اما باتوجه به شناختی که مخاطب از رستا پیدا کرده این رفتار چه محلی از اعراب دارد؟ دختری که برای رسیدن به مرد محبوبش همه کار کرده و در برابر هر سختی و ناملایمتی ایستاده و او را نیمهی گمشدهاش میداند، چرا این ماجرا را با او درمیان نگذاشته و آرش را معلق میان زمین و هوا نگه میدارد و شکنجهی روحی میکند؟ آن هم جوانی که در برابر خانوادهاش بهخاطر رستا قد علم کرده و حداقل از پدر ناموسپرست رستا، منطقیتر و معتدلتر است.
رفتار رستا در مواجهه با خودش مازوخیستیست و در برابر آرش و بقیه سادیسمی. از یک طرف او در حال نابود کردن خودش است و از طرفی دیگر با سکوتی بیمورد چیزی نمانده تا بقیهی عزیزانش را راهی تیمارستان کند؛ ولی چه حاصل از سکوت که عالم و آدم از ماجرای تجاوز در شب عروسی آگاه شدهاند جز خواجه حافظ شیرازی و آرش سپنتا و ای دریغ از یک آدم عاقل میان این جمع که نه به پلیس اطلاع داد و نه تلفن را برداشت و به آرشِ بیچاره که حقش دانستن حقیقت است نگفت که آن شب کذایی که هزینهی هنگفتی بایت عروسی به باد رفت و بدتر از آن زجرکش شدن او آغاز شد، بر رستا چه رفته که خب اگر چنین امر بدیهی و سادهای در قصه گنجانده میشد، داستان یا به پایان میرسید یا که مسیر درام عوض میشد و منطق هم بالاخره جایی در این سریال پیدا میکرد.
دل، مشکل بنیانی و اساسی دارد: «ایدهی اصلی و تعریفِ خطی قصهاش معیوب است» و همین امر است که موجب شده شاخ و برگ دادن به داستان مرکزی و گنجاندن خرده پیرنگها در سریال موثر نباشد و کاراکترها ثبات شخصیتیشان را از دست بدهند، حیران و سرگردان گردِ بحران محوری بگردند و هر لحظه یک طیف کنتراستی از وجودشان را به نمایش بگذارند و کنش قبلیشان را نقض کنند، مانند پدر رستا که معلوم نیست همان سعید رادِ فیلمهای قبل از انقلاب است و ناموسپرستی جزء لاینفکی از وجودش یا که پدریست بهغایت روشنفکر که اعتقاد دارد باید دخترش را برای انتخابهایاش آزاد گذاشت و به او برای دانستن اصل ماجرا هیچ فشاری نیآورد. این پدر بهخاطر شکش، به قصدِ کشت به مهران حمله میکند ولی به آرش که میرسد زبان در کام میکشد و بهسان دخترش این جوان بختبرگشته را سر میدواند؛ یا خودِ رستا که بالاخره معلوم نیست عاشق است یا فارغ که حاضر میشود کمی قبل از روز عقدش، بهخاطر زن دیگری به آرش بگوید نه. این تضادها چگونه معنا میشوند وقتی این کاراکترها از ابتدا به مخاطب با ثبات و دانا شناسانده شدهاند؟
بله، حرف نگارنده این است که چه مادر آرش، توران (نسرین مقانلو) مسبب تجاوز به رستا بوده یا نه و چه در نهایت آرش هم بفهمد که شب عروسیاش چه شده، دل فرسنگها با واقعیت فاصله دارد و با این کاراکترها، تعمیمپذیر به حقیقت نبوده و بیشتر یک فانتزی بییال و دم و اشکم است با روایتی غلطی که هرگز به فرم نمیرسد و با این تزلزل، بیشک به پایان نرسیده فرو خواهد ریخت چرا که: «چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج / گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج».
پینوشت:
۱) برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد سریال «دل» اینجا کلیک کنید.